جُمادی

باهم برای مهربانی

جُمادی

باهم برای مهربانی

امید جانم ...

امید جانم ز سفر بازآمد شکر دهانم ز سفر بازامد
عزیز آن که بیخبر به ناگهان رود سحر چو ندارد دیگر دلبندی به لبش ننشیند لبخندی
چو غنچه سپیده دم شکفته شد لبم ز هم که شنیدم یارم باز آمد ز سفر غمخوارم بازآمد

همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحر ناگهان نگارِ من چنان مه نو آمد از سفر
من هم پس از آن دوری بعد از غم مهجوری یک شاخه گل بردم به برش

دیدم که نگارِ من سرخوش ز کنار من بگذشت و به بر یارِ دگرش

وای از آن گلی که دست من بود خموش و یک جهان سخن بود

گل که شهره شد به بی وفایی زِ دیدن چنین جدایی ز غصه پاره پیرهن بود

نظرات 1 + ارسال نظر

خیلی خوب بود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد